معنی صلح طلبی
فرهنگ فارسی هوشیار
آشتی خواهی آشتی خواهی صلح طلبی.
کام طلبی
طلب مراد و مقصود کامجویی. طلبی عیاشی.
صلح جویی
آشتی جویی سازگاری آشتی خواهی صلح طلبی.
نام طلبی
طلب نام شهرت طلبی: نامجویی دولت آزموده دهمی بی شک ترا نامجویی راچودولت نیست هیچ آموزگار. (مسعودسعدلغ. )، منصب جوییجاه طلبی. ، شجاعتدلاوری.
آشوب طلبی
آشوب خواهی فتنه جویی هرج و مرج طلبی شورش خواهی.
لغت نامه دهخدا
صلح طلبی. [ص ُ طَ ل َ] (حامص مرکب) آشتی خواهی. صلح جوئی. رجوع به صلح جو، صلح طلب و صلح شود.
طلبی
طلبی. [طَ ل ِ بی ی] (ع ص نسبی) با یاء نسبت. نزد علماء علم معانی عبارت است از سخنی که به کسی که متردد در حکمی است القاء شده باشد، مانند آنکه به شخص متردد گوئی: اِن زیداً قائم ٌ، و تأکید در مثل این چنین سخن نیکو باشد. هکذا یستفاد من الاطول فی باب الاسناد الخبری. (کشاف اصطلاحات الفنون).
صلح جوئی
صلح جوئی. [ص ُ] (حامص مرکب) آشتی خواهی. صلح طلبی. رجوع به صلح طلبی، صلح جو و صلح شود.
نام طلبی
نام طلبی. [طَ ل َ] (حامص مرکب) نامجوئی. شهرت طلبی. طالب و خواستار شهرت و معروفیت و آوازه بودن.
آسایش طلبی
آسایش طلبی. [ی ِ طَ ل َ] (حامص مرکب) آسایش جویی.
نان طلبی
نان طلبی. [طَ ل َ] (حامص مرکب) تکدی. گدائی. تقاضا:
خاقانیا ز نان طلبی آب رخ مریز
کآن حرص کآب رخ برد آهنگ جان کند.
خاقانی.
|| پول پرستی. مقابل نام طلبی. رجوع به نام و نان شود.
شاه طلبی
شاه طلبی. [طَل َ] (حامص مرکب) عمل شاه طلب. شاه جویی. شاه خواهی.
فرهنگ واژههای فارسی سره
خواهی
معادل ابجد
179